خاطره ای عجیب
حدود دو سال قبل(90) تو ایستگاه مترو امام خمینی یه جوان با تیپی غربی شلوار بگ،
کلاه قابلمه ایی اومد سوار شد همه بهش چپ چپ نگاه میکردن.
اما اون انگار نه انگار گوشی mp3رو گذاشته بود تو گوشش و داشت آهنگ گوش میداد
تو ایستگاه آزادی مردی با دختر بچه اش سوار مترو شدن همین که قطار ترمز کرد مرد بیچاره خورد
به این جوون،جوون هم با ناراحتی تمام و با تمام نیرو مرد رو حل داد رو زمین مرد پس از زمین خورد…
آهی کشید،دخترک گریه کنان سر بالین بابا رفت سریع پاچه شلوار پدرشو بالا زد
پای مصنوعی پدر رو باز کرد دور پای مرد بر اثر زمین خوردن کبود شد و کمی خونریزی کرد.
جون این حادثه رو که دید نارحت شد و خم شد و از مرد حلالیت گرفت.
مرد با خنده گفت نه رزمنده، تو ببخش من باید محکمتر می ایستادم.
خلاصه حال عجیبی تو فضای مترو پیچید
پسرک برای جبران مرد رو در آغوش کشید و به رسم کمک از قطار پیاده شدند.
این داستان گذشت و من امسال به عنوان خادم مسافر جنوب شدم.
دیدم تو شلمچه یه جون خوش سیما داره اسپند دود می کنه خیلی
به نظرم آشنا اومد رفتم سلام کردم و جواب شنیدم.
گفتم اهل کجایی؟
گفت زمین!
گفتم از کجا اومدی؟؟؟
گفت از بهشت!
گفتم برام آشنا میای؟
گفت اگر بهت بد کردم و خاطره ایه بدی ازم داری حلالم کن!
جمله «حلالم کن» رو که شنیدم اون روز مترو، به یادم آمد، بله خود اون جوون بود.
گفتم شناختمت، تو اون روز، تو مترو، بله درسته اونجا دیدمت، برنامه اون مرد؛ راستی چی شد؟ ازش خبری داری؟
گریه کرد!
گفت آره!
فرشته نجاتم الان تو بیمارستان جانبازان ساسانه،یه تلنگر زد جدا شدم از غیر خدا!
پدرم توی یه تصادف به رحمت خدا رفته
اون جانباز بهترین جایگزین برای جای خالی پدرم بود
به نقل از وبلاگ شهادت خوبان