خاطراتی از دوران نوجوانی
بسم الله الرحمن الرحیم
یادمه وقتی راهنمای و دبیرستان می رفتم گاهی مثلا دو سه بار در سال، جانباز و آزاده و رزمنده می آمدند به مدرسه. روز تولد حضرت ابالفضل علیه السلام جانبازان عزیز می آمدند و روز آزادگان هم آزاده های عزیز و…
یه سال یک جانباز عزیزی آمد که درصد جانبازیش بیشتر از هفتاد درصد بود. یک چشم مصنوعی داشت و به گمانم یک دست و یک پا نداشت.
ما تو حال و هوای بچگی بودیم و بازیگوش. واقعا سرپا نگه داشتن ما سر صف کار حضرت فیل بود!:)
این برادر عزیزمون بر اثر جراحات جنگ چهرهاش زشت شده بود. فکر می کنم صورتشون سوخته بود. ما هم دختر بچه بودیم و دل نازک! من اصلا طاقت دیدن چهره ایشون رو نداشتم…:(
از خاطراتشون گفتند تا به جایی رسیدند که تقریباً همه خشکمون زد. دیگه کسی وول وول نمیخورد، پچ پچ نمی کرد. همه گوش شده بودیم برای دهان مجروح آن جانباز…
صفحات: 1· 2